چهارشنبه چهارم دی ۱۳۹۲ - 22:24 - سکوت -
سلام نورچشم من و بابایی
مامانی به شدت خوابم میاد
فقط دلم واست تنگ شده بود
خواستم واست چند کلمه ای بنویسم.
مامان خوابالو نشده خودت که خوب میدونی
اکثر شبا بیخوابم.
دیروز یه دفعه اقای وکیل
دوست بابا که قرار نمایندگی بگیره ازش
گفت بلیت گرفته داره میاد
منم که خونه خاله بودم
تحت عملیات فشرده دوییدم خونه
تمیزکاری و اشپزی
البته بابایی هم کلی کمک کرد
کی بشه تو هم کنارمون باشی تربچه جون
غذا ساعت 9 اماده بود اما اقهه گرسنه نبود
ساعت 11 شام خوردیم
کلی ظرف شستم تا ساعت ۱
اگه بابایی بود دعوام میکرد میگفت مهمون خوبه
اره عزیزم مهمون حبیب خداست
1.15 رفتیم حرم
انقدر خوابم میومد هرچی میخواستم دعا کنم نمیشد
فقط نینی های دوروبرم و نگاه کردم
3.5 برگشتیم
4 خوابیدیم
8 پاشدیم و صبحانه خوردیم
اونا رفتن منم نهار درست کردم
مامان جون و بابا جونم نهار اومدن
ساعت 3 هم اقاهه رفت.......
بابا الان خوابه منم کلی خوابم میاد.
میبوسمت از راه دور
...........................................................
پ.ن:اینجا فقط میخواستم نامه بنویسم
اما تو یه پست واسه دوستان بیو گرافی میدم
شب همگی بخیر